کد مطلب:235740 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:270

دید و بازدید
ناقل: آیه اللّه العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی قدّس سرُّه [1] .

شب اوّلِ قبر آیه الله شیخ مرتضی حائری قدّس سرُّه، برایش نماز لیله الدّفن خَواندم. همان نمازی كه در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یك سوره ی یاسین قرائت كردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه نمودم. چند شب بعد او را در عالَمِ خواب دیدم. حواسم بود كه از دنیا رفته است. كنجكاو شدم كه بدانم در آنطرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: - آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ اَقای حائری كه راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فكر، 1-



[ صفحه 140]



و پس از چند لحظه، انگار كه از گذشته ای دور صحبت كند شروع كرد به تعریف نمودن: ـ... وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین كه بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سَبُكی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. دُرُست مثل این كه لباسی را از تنت درآوری. كم كم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طوركامل می دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود كه رفتم و یك گوشه ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم كه از پایین پاهایم، صداهایی می آید. صداهایی رعب آور و وحشت افزا! صداهایی نا مأنوس كه موهایم را بر بدنم راست می كرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی كه مرا تشییع و تدفین كرده بودند خبری نبود. بیابانی بود بَرَهوت با افقی بی انتها و فضایی سرد و سنگین. و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیك می شدند. تمام وجودشان ازآتش بود. آتشی كه زبانه می كشید و مانع از آن می شد كه بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می زدند و مرا به یكدیگر نشان می دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع كرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی آمد. تنها دهانم باز و بسته می شد و داشت نَفَسَم بند می آمد. بد جوری احساس بی كسی و غربت كردم: - خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو كسی را ندارم...



[ صفحه 141]



همین كه این افكار را از ذهنم گذرانیدم متوجّه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را كه بالا كردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم كه از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیكتر می شدآن دو نفرآتشین عقب تر و عقب تر می رفتند تا این كه بالاخره ناپدید گشتند. نَفَسِ راحتی كشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.آقایی را دیدم از جنس نور. نوری چشم نواز و آرامش بخش. أبّهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی توانستم حرفی بزنم و تشكّری بنمایم. امّا خودِآقا كه گل لبخند بر لبان زیبایش شكوفا بود سر حرف را باز كرد و پرسید: -آقای حائری! ترسیدی؟ من هم به حرف آمدم كه: - بله آقا ترسیدم،آن هم چه ترسی! هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یك لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره تَرَك می شدم و خدا می داند چه بلایی بر سر من می آوردند. بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: - راستی، نفرمودید كه شما چه كسی هستید. وآقا كه لبخند بر لب داشته و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگریستند فرمودند: - من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید، من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد. این اوّلین مرتبه اش بود.



[ صفحه 142]



37 بار دیگر هم خواهم آمد...



[ صفحه 143]




[1] اين كرامت را حجه الاسلام راشد يزدي از قول آيه اللّه مرعشي نجفي قدّس سرُّه نقل نمود ه است.